پاییزِ جان جانان مبارک

متن مرتبط با «کانال تلگرام من زئوس هستم» در سایت پاییزِ جان جانان مبارک نوشته شده است

از روزهایی که نبودم و گذشت......

  • سلام امروز نه مهر سال 1399 من خوبم همسرمم هم خوبه پسر کوچولوی چهار ماه و بیست و پنج روزمون هم خوبه بعد از مدت ها یاد وبلاگ عزیزم افتادم و اومدم بنویسم براتون از هفت فروردین نود و هفت که من و آقای همسر, ...ادامه مطلب

  • پونزده روز مونده به عروسی:)

  • ای بابا من هر وقت دلم هوس وبلاگ کرد امتحان رانندگی داشتم:)) بله خب پنج شنبه امتحان دارم و چشمم اب نمیخوره قبول بشم چون تمرین ندارم و اعتماد ب تفسم هم نزدیک ب صفره دقیقا پونزد روز دیگه عروسیمونه:) خوبه مرتب چیده شده فقط مونده یخچال و لباس هاآرایشگاه واتلیه ولباسم هم اوکیه رقص م بالاخر یاد گرفتم و فقط مونده هماهنگ شدنم با جیم:) کلاس های دانشگاه تق و لقه و فردا, ...ادامه مطلب

  • زندگی یک چمدان است که می آوری اش

  • داشتم پست های ثبت موقت رو میخوندم پست های خاستگاری و ماجرای آشناییم با جیم و اینا چه قد طولانی بود همه رو با دقت خوندم و از ثبت موقت خارج کردم تا نمایش داده بشه و بتونم کامنت ها رو هم بخونم کلی باد اون روزا افتادم.یاد همه دوست های وبلاگیم که حالا همشون رو گم کردم و ازطریق کانال فقط دو سه تاییشون رو دارم من دیگه پیگیر گواهینامه نشدم چون میترسم دیگه قبول نشم.نمیدونم کی میخوام برم امتحان بدم فردا پایان ترم ترجمه شفاهی دارم و هیچی نخوندم این روزا همش درگیر خرید جهیزیه و وسایل خونه هستیم اکثر چیزا رو هم خریدیم تخت و مبل و فرشو کلی وسیله آشپزخونه آرایشگاه و تالار رو هم رزرو کردیم و تقریبا همه کار ها اوکی شده دو سال پیش وقتی داشتم تو همین وبلاگ از خاستگار و ماجراهایی که باهاش داشتم مینوشتم کی فکرش رو میکرد که این خاستگار بشه همه وجود من بشه مردی که قراره بقیه عمرم پیشم بمونه و کنارش نفس بکشم و اینقدر برای رفتن زیر یه سقف باهاش شور و شوق داشته باشم. من در کنارش به آرزوم رسیدم و الان سه ترمه که دارم تو یه موسسه اسم و رسم دار زبان تدریس میکنم مطمئنم میتونم موفقیت های بیشتری هم کنارش داشته باشم.میتونم تا دکترا ادامه بدم و به جایی برسم که همه با انگشت نشونم بدن و بگن این همونی بود که بعد دو سال درس خوندن شد دانشجو انصرافی ولی الان ببینید به کجا رسیده.... شب یلدا رو پشت سز گذاشتیم و پر ازبدو بد, ...ادامه مطلب

  • بازم دردسرهای همون گواهینامه ناقابل

  • مامان خوابه و من با اینکه میدونم ساعت 4 و نیم باید بره باشگاه هنوز بیدارش نکردم چرا؟چون خودم هم هنوز ورزش نکردم  و واقعا لزوم نمیبینم یه ادم با 45 کیلو وزن بخواد بره باشگاه خانواده جیم میخوان این چند روز تعطیلی برن تهران دیدن داداشاش و من؟راستش خسته تر از اونم که بخوام هزار و دویست کیلومتر راه برم و دو روز بعد برگردم تنها موندن رو ترجیح میدم امیدوارم جیم راضی به رفتن بشه چون واقعا به این تنهایی چند روزه نیاز دارم تا فقط فقط برای خودم باشم و ببینم کجای زندگیمم و دقیقا توی نوزده سالگیم چیکار کردم این ماهی که گذشت در به در دنبال خونه بودیم و بالاخر یه خونه که هم به بودجمون بخوره و هم از نظر من برای سپری کردن بقیه عمرم مناسب باشع پیدا کردیم.طبقه آخر یه ساختمون بیست و چهار واحدی شیش طبقه و راستش زلزله دیشب کرمانشاه و اونهمه خرابی ساختمونا من رو یه کم برای زندگی توی اون خونه مردد کرد.به هر حال مجبورم دیگه دلم برای اونهمه ادم که بی خونه شدن و اون همه خانواده که داغدار شدن خیلی درد داره همزمان دارم توی کانال مینویسم ولی واقعا خستمه و تحمل اونهمه شلوغی و نوتیفیکیشن و خاله زنک بازی خیلی برام سخت شده.به علاوه به بیست و چهار ساعته گوشی به دست نشستم یه گوشه امروز وبلاگ یکی از دوستای خیلی قدیمیم رو پیدا کردم و ساعت ها مشغو خوندن شدم واخرشم براش کامنت گذاشتم و وقتی خوندمنم تموم شد انگار فیتیلم رو,دردسرهای,گواهینامه ...ادامه مطلب

  • چیزهایی هست که نمیدانی

  • میدونید اینقدر از پیدا کردن ژوان خوشحالم که همش دلم میخواد بیام و بنویسم وایضا بخونم البته اینجا تقریبا متروکست ولی نمیدونم چرا آمار بازدید اینقدر زیاده و این آمار درسته یا نه:| امروز امتحان دادم و باز دوباره به خنگی خودم ایمان آوردم.نمیدونم چرا اینقدر جلوی افسر احمق میشم و کنترلم رو از دست میدم منی که تنها ماشینو برمیدارم وبدون هیچ ترسی میزنم به دل شهر و رانندگی میکنم:( جیم و خانوادش فردا دارن میرن تهران و کلی خواهش کرد که منم برم راستش شاید اگه اون روز تو خونشون اون رفتار مامانش رو نمیدیدم واگه همون روز هتل واسه ما اوکی میشد از خدام بود که برم چون هم به عوض شدن آب و هوام نیاز دارم و هم به خرید درست و حسابی  که هر دوتاش مطمئنم توی سفر اونم کنار جیم به بهترین نحوش انجام میشد... پسفردا ماهگردمونه و اولین ماهگردی میشه که ما از هر دوریم....من خوشحالم که جیم تصمیم گرفت با خانوادش بره چون بعد از اینکه من حاضر نشدم امسال باهاش برم کربلا و اونم نرفت تموم این یه ماه رو یع جوری با منت بهم میگفت که ب خاطر تو نرفتم...و نخواستم این تجربه در مورد تهران تکرار بشه منم تو این چند روزی که نیست گات میبینم و بافتنی میبافم و ورزش میکنم... عصر موسسه کلاس دارم. نمیدونم چی شد که راضی شدم با این حقوق کم و بچه های شیطون این ترم هم موافقت کنم و برم اما به چشم تجربه بش نگاه میکنم و سعی میکنم خوشحال باشم.البت,چیزهایی,نمیدانی ...ادامه مطلب

  • عنوان ندارد

  • از خودم از این بی برنامگی از اینی که الان هستم شدیدا ناراضی ام دلم وبلاگ شلوغ پلوغم رو مخواد دلم حرفامون رو میخواد حیف که هیچی ندارم دوستامم همشون رفتن و ناپدید شدن, ...ادامه مطلب

  • کوچ از وبلاگ به کانال:(

  • دلم یه جور عجیبی برای وبلاگم تنگ شده برای شماها تنگ شد همش صفحه رو باز میکنم میخوام حرف بزنم ولی حرفم نمیاد اینقدر که توی کانال نوشتم از وبلاگ ولی عقب موندم 2 ترمه که دارم توی موسسه زبان درس میذم:) سیر ندگی عادی و معمولیه لپ تاپ به تازگی درست شده و دسترسی به وبلاگ برام راحت تره:) ,وبلاگ,کانال ...ادامه مطلب

  • دردسر های یک گواهینامه ی ناقابل

  • سلام علیکم:) فردا صب ساعت 7 و نیم امتحان آیین نامه اصلی دارم و اگه قبول بشم 5 شنبه امتحان افسر رو دارم:/ استرس؟ کم نه الان لپ تاپو روشن کردم تا چند تا نمونه تست بزنم و بگیرم بخوابم تا صب زود پاشم مرور کنم و اینا ,دردسر,گواهینامه,ناقابل ...ادامه مطلب

  • التماس دعای مخصوص

  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶ سلام خوبید؟ نماز روزه هاتون قبول جمعه دمو دادم فردا یا پس فردا نتیجش میاد میشه لطفا برام دعا کنید که قبول بشم؟؟؟ خواهشا موقع افطار دعا برای من یادتون نره:) راستی کیک های ماهگردها رو تا سالگرد به روز رسانی کردم:) میگما من چرا حال ندارم برم درس بخونم؟ , ...ادامه مطلب

  • اولین پست سال 1396 کاری از هدای تنبل:(

  • سلام:) احوالات شما.خوبید؟؟خوش میگذره؟ ما هم خوبیم هم من هم آقای یار خدا رو شکر به ثبات رسیدیم و روزای خوبی رو میگذرونیم. و من دارم در کنار مردی که دوستش دارم پله پله به آرزوهام نزدیک تر میشم. مردی که با تموم علاقه ای که به هم رشته بودنمون داشت وقتی ب, ...ادامه مطلب

  • سال نو مبارک

  • سلام چیزی به سال تحویل نمونده فقط اومدم بدو بدو عیدو بهتون تبریک بگم و برم تو افق محو بشم مواظب خودتون و خوبیاتون باشید, ...ادامه مطلب

  • گلکسی کوکیز

  • سلام احوالات چه طوره؟ چهارشنبه یه امتحان سخت دارم هیچی هم نخوندم بوی عید هم که داره میاد اون شیرینی هایی که بالا میبینید گلکسی کوکیز هستن که دستورش از شف طیبه نازنینه.البته من گلیز نزدم روی بیسکوییت هام و با رویال ایسینگ کار کردم.بیسکوییتمم با یه دستور دیگه درست کردم ولی خب ایده اولیش مال شف طیبس , ...ادامه مطلب

  • به این زودی یه سال گذشت:)

  • سلام:) بفرمایید شیرینی پاپاتیا داغ:) چه قدر دلم واسه این خونه تنگ شده بود:))) خوبید؟ خوشید؟چه خبرا؟ 25 بهمن سالگرد عقدمون بود:)به همین زودی یه سال شد با اینکه 100 درصدش خوشی نبود ولی قبول دارم تو مسائلی که به خودمون دو تا مربوط میشد جدای از دخالت های بقیه 99% مواقع من مقصر بودم و البته این کاملا طبیعیه:)و اقتضای سنمه:) توی این یک سال من یه تصمیم مهم تر هم گرفتم و اون انصراف از رشته کامپیوتر و شروع کردن رشته زبان بود و یه تصمیم مهم تر هم دارم و اون اینه که این دو تا رشته رو همزمان با هم از ترم بعد ادامه بدم:) خدا کنه اموزش قبول کنه:))) در ادامه هم عکسای سالگرد و کیکی که خودم درست کردم رو میزارم براتون هدایامم میگم(شکلک اون میمونه که دستاش رو چشماشه) مامانم بهم یه النگو داد:) و واقعا شوکه شدم چون صبحشش رفته بودیم بیرون و به مناسبت سالگرددمون برام ی جفت ال استار هم گرفت بابام یه کارت هدیه داد اقای شوهر یه لباس و یه دسته گل و عروسک و کلی خورده ریزه داد و یه النگو که از طرف مامانش اینا هم بود:) مامانم به اقای شوهر کفش داد:)و منم عکسای دوتاییمونو دادم رو لیوان جادویی زدن:) و یه ادکلن به من, ...ادامه مطلب

  • از این پست کپی پست قشنگا

  • یک روز صبح سرد در سرمای  شدید مونیخ المان من کودکی 8 ساله بودم لباس هایم هم انقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود منو خواهرو برادر و مادرم زندگی میکردیم  من برادر بزرگتر بودم مادرم از سرطان سینه رنج میبرد تا اینکه انروز صبح نفس کشیدنش کم شد اشک در چشمانش جمع شد نمیدانست با ما چه کند سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل مادرشان هم هم اکنون رو به مرگ است دم گوشم به من چیزی گفت او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند رفتم التماسشان کردم  میخندیدن و میگفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد انقدر التماس کردم انقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت چند دارو که نمیدانستم چیست از ان جا دزدیدم و دویدم ان هاهم دنبال من دویدند وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند دستانم لرزید و برادر کوچک گفت مادر نفس نمیکشد آدلف! شل شدم دارو ها افتاد ارام ارام به سمتش رفتم وق, ...ادامه مطلب

  • همیشه این بالاست

  • اگـــر مایل به  خوانـــدن  قبل تر هایمان  هــــســـتـــیــــد {کلیک} کــــنـــــیــــد:), ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها