مرگ بهتر است یا زندگی؟در حال حاضر مطمئنم واسه من اولی خیلی بهتره

ساخت وبلاگ

هشدار جدی:این پست خیلی خصوصیه و احتمالا پست موقت باشه.خواهشا من رو و زندگیم رو و همسرم رو از روی همین پک پست قضاوت نکنید و با رعایت جانب امانت بخونید





سلام اینقدر درگیر این زندگیه روزمره مزخرف و کسل کننده شدم که واقعا نمیتونم بنویسم.

بهترین قسمت این روزا دانشگاهه.واقعا عالیه و پر از حس های خوبه.و بد ترین قسمتش راستش بدترین قسمتش کل زندگیمه.

اره زندگیم خیلی داغون شده

باید اعتراف کنم که روزی که پست [ازدواج شتری نا به هنگام]رو مینوشتم حتی یک درصد هم فکرش رو نمیکردم که خودم هزار برابر بد تر از عالیه بشم.

کنجکاو نشید خواهش میکنم با حوصله پست رو بخونید و راهنماییم کنید خودم همه چیزو براتون میگم.

دارم دیوونه میشم.شوهری هفته پیش ماموریت بود و شنبه از ماموریت برگشته.از شنبه یه جوریم.فکر و خیال داره دیوونم میکنه.قبلش هم ازش دلگیر بودم ولی گفتم تو سفره گناه داره.به خدا روزی سه چهار بار گریه میکنم.عصبیم.همش تو اتاقمم.هندزفری هم تو گوشمه.به نظرم از همون اولش اشتباه کردم.یعنی قدم اول رو اشتباه رفتم و بعد قدم های بعد و الان فرسنگ ها از اون چیزی که فکر میکردم فاصله دارم

بزارید بریم سر اصل مطلب

اول از همه عذر خواهم چون مجبورم بی رو دروایسی صحبت کنم.

راستش باید اینجوری بگم که مشکل من اینه که خیلی با نامزدم رو در وایسی دارم و نمیتونم نیازهامو بهش بگم.خیلی پسر خوبیه و هوامو خیلی داره ولی من خر ازش خجالت میکشم باهاش رو در وایسی دارم نمیدونم چه مرگمه از مانتو و شلوار و کیف گرفته تا حتی اگه با هم بیرون باشیم و من تشنم بشه روم نمیشه بهش بگم حتی یه بطری آب برام بخره.در حال حاظر از بابام پول تو جیبی میگیرم و از این بابت واقعا موذبم چون فکر میکنم وظیفه پدرم نیست که در حالی که من عقد کردم بهم پول تو جیبی بده ولی چاره دیگه ای ندارم چون اصلا روم نمیشه از نامزدم پول بخوام.بابام هر ماه میگه دختر جون یه حرکتی بکن یه فکری بردار حداقل یه کلوم به شوهرت بگو چی میخوای.ولی چیکار کنم که حتی تصورش هم برام سخته البته خود نامزدم هم زیاد به این موضوع مایل نیست و چند باری که بحثش پیش اومده خیلی رک بهم گفته خب به بابات بگو بیشتر بهت پول بده یا از مامانت پول بگیر انگار نه انگار که ناسلامتی شوهرمه.اخه تو فامیل ما و به طور کلی تو منطقه ما رسمه که دختر که عقد کرد همه خرج هاش پای همسرشه.دوستان و اطرافیانم میگن اگه این روند رو ادامه بدم تو زندگی آیندم به مشکل برمیخورم و نامزدم پر توقع میشه و مثلا در آینده اگه بهش بگم فلان چیز رو نیاز دارم میگه وقتی عقد بودیم چرا سال تا سال نمیگفتی که مثلا مانتو لازم دارم الان هر ماه مانتو میخوای.در حالی که من قبل عقدم اینجوری نبودم و هر ماه حداقل یه خرید درست حسابی میرفتم.ولی میرفتم ولی الان دقیقا 9 ماهه که مامانم راضی نمیشه مثل قبل باهام بیاد خرید و سر تا مامو نو کنه و ناخواسته مجبور شدم به این روند عادت کنم.حتی وقتی بیرونیم و نامزدم میگه فلان چیزو لازم نداری یا میخوای بریم فلان چیزو بخریم یا با هم بریم خرید در حالی که شاید واقعا به اون چیزی که میگه احتیاج داشته باشم ولی روم نمیشه بهش بگم آره بریم و فقط میگم نه ممنون.

خود نامزدم هم خیلی از این بابت اذییته و بار ها بهم گفته من از خدامه که تو بهم بگی چی لازم داری یا فقط حتی واسه یک بار هم که شده بهم بگی بیا با هم بریم خرید یا فلان چیزو برام بخر.ولی توی این مورد واقعا ضعف دارم و این موضوع باعث افسردگیم شده و سر همین قضیه جدیدا خیلی افسرده شدم دارم نسبت به نامزدم سرد میشم و روز به روز بیشتر ازش فاصله میگیرم و کمتر باهاش حرف میزنم و بیرون میرم.از طرف خونوادمم خیلی اذیتم.هر چی لازم دارم و به مامانم میگم حتی التماسش میکنم که واسم فلان چیزو بخر میگه وظیفه من نیست و باید به شوهرت بگی منم بیخیال میشم.وقتی دختر های دیگه رو میبینم که نامزد هاشون کلی واسشون خرج میکنن و با نامزد هاشون میرن بیرون و با کیسه کیسه خرید برمیگردن و هر روز از وقتی عقد کردن مانتو و لباسای جدید و نو و رنگاوارنگ میپوشن دلم میخواد خودمو بکشم اخه تو فامیل ما جدیدا خیلی ها بعد از من عقد کردن و از این موارد زیاده.همش با خودم میگم ادمی که اینقدر نسبت به نیاز های من بی تفاوته چه جوری قراره در اینده همه نیازهای منو تامین کنه باز از یه طرف 99 درصد خودمو و سکوتم رو مقصر میدونم.وقتی بیچاره همش میپرسه میگه بریم پیتزا بخوریم بعد من خجالتی احمق میگم نه حال ندارم یا نه نمیخواد یا نه خودم برات پیتزا میپزم در حالی که خودم از خدامه که بریم بیرون دو نفره پیتزا بخوریم و بعدش کل روز خودمو سرزنش میکنم.

اعصابم خیلی خورده

شوهری اولا اینجوری نبود خودم خرابش کزدم.الان دیگه جوری شده که فکر میکنه هیچ مسئولیت و تعهد مالی نسبت به من نداره و کلا نسبت به من بیخیاله اصلا حواسش نیس که منم ادمم جای پول که نمیتونم از اکسیژن استفاده کنم.

دوستش دارم خیلی هم زیاد ولی دارم خیلی ازش فاصله میگیرم

همش یه خودم میگم هدی بیخیال تو که بدون پولِ شوهر و لباس و کیف و کفش جدید هم خوشحال و شادی ولی حقیقتش دارم خودمو گول میزنم.شاید زورگی خودم رو شاد نشون بدم ولی دلم خیلی غم داره.شاید بدون اینا خوشحال باشم ولی با ایناقطعا خیلی خوشحال ترم

مشکل فقط این نیس.من اینقدر از این نظر ازش دورم که اصلا نمیتونم حتی باهاش حرف بزنم.منظورم اینکه در حالت عادی خوبم.همه چیز خوبه ولی وقتی از چیزی ناراحت بشم دیگه واویلاس

فقط سکوت میکنم.بغض و گریه میکنم و هیچ حرفی نمیزنم.باورتون نمیشه نامزدم بهم التماس میکنه میگه ترو خدا حرف بزن بگو تا بفهمم از چی ناراحتی تا درستش کنم تا جبران کنم ولی چیکار کنم که انگار اصلا زبونم نمیچرخه.نمیتونم رو در رو باهاش حرف بزنم.از روز اول همینطوری بودم و همه ناراحتی هام رو اس ام اسی بهش میگفتم و خب معلومه که نمیتونستم منظورم رو درست برسونم و ناراحتیش میموند تو دلم.حالا این ناراحتی های کوچیک 9 ماهه که روی هم جمع شدن و دلم داره میترکه.

بزارید مثلا یه نمونه کوچیک بگم.از وقتی عقد کردم بابام پول تو جیبیمو نصف نصف کرده.و اون مبلغ که خیلی رک بهتون میگم 50 هزار تومنه همون چند روز اول ماه صرف خرید کارت شارژ و پاستیل میشه❤ و من تااخر ماه مجبورم با بد بختی زندگی کنم و حتی پول تاکسی هم نداشته باشم.بعد تو این شرایط تو یه جشن عمومی که به اصرار شوهری رفته بودیم مجری اعلام کنه که شوهر بنده 100 تا کارت هدیه 50هزار تومنی امشب جایزه میده.خب من واقعا ناراحت شدم.من داشتم توی بی پولی مطلق دست و پا میزدم و روم نمیشد بهش چیزی بگم و اون این کارو کرد.بدون اینکه بهم چیزی بگه و حتی بعدش هم اصلا هیچکدوممون چیزی به روی خودمون نیاوردیم.به خدا وقتی اسمش رو از تو بلند گو شنیدم تموم تنم به لرزه افتاد.خب خیلی ناراحت شدم و اونم کلی خواهش کرد که بگو چی شده ولی من فقط سکوت کردم و بغض و گریه.و دلم خیلی شکست.

حالا این یه نمونش بود که مال قبل محرمه.

خلاصه که وضعیت خیلی داغونه

خواهش میکنم حالا که باهاتون اینقدر رک بودم بدون سرزنش و با درنظر گرفتن جانب امانت راهنماییم کنید

بگید چیکار کنم و چه جوری.از کجا شروع کنم.دارم دیوونه میشم.

وضعیت روحیم خیلی به هم ریخته

خیلی از اون دختر شاد و خوشحال فاصله گرفتم و الان فقط یه دختر ناراحت و افسرده و صد البته پی پول هستم

هر چند سعی میکنم شاد باشم و با شوهری خیلب گرم و با محبت رفتار میکنم ولی تو دلم خیلی از دستش ناراحتم.خیلی زیاد.یادش که میوفتم همش اشکام میریزه

میخوام عوض بشم و وضعیتو تغییر بدم ولی اینقدر دورم که نمیدونم قدم اول رو چه جوری و از کجا بردارم.

میگم واسه زمستون پالتو و شلوار گرم و چادرمشکی نو لازم دارم ولی چه جوری بهش بگم ک میخوام.البته هزار و یک چیز دیگه هم لازم دارم ولی اینا از همه ضروری تره این واسه شروع خوبه به نظرتون؟!

خیلی زیاد حرف زدم.

ببخشید

پاییزِ جان جانان مبارک...
ما را در سایت پاییزِ جان جانان مبارک دنبال می کنید

برچسب : مرگ بهتر است یا زندگی,مرگ بهتر است,مرگ بهتر است یا طلاق, نویسنده : 8hotchocolateb بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت: 8:34